جوابش رو نمیدم و
به زور بلندش میکنه همین که روی پاهاش وایمیسته
میکشمش سمت خودم
اول تعادل نداره بعد لرزون سعی میکنه
تعادلش رو حفظ کنه
رنگش پریده با من من میگه الان می افتم
من - دنبال خودم میکشمش و میگم برو گمشو پاشو که شفا پیدا کردی !
تا بیرون بیمارستان به غرغرهاش و کجا کجا میریم
آنا و کامی توجه نمیکنم
سوئیچ رو میدم به آنا و میگم بشین بریم که من فکرم
مشغوله نمیتونم بشینم
سوار ماشین میشیم و راه می افتیم سمت خونه
توی مسیر هر
سه تامون ساکت نشستیم
من تو فکر اینکه یعنی چی تو اون صندوقچه هست ؟
ولی نمیدونم آنا و کامی توی چه فکری هستن
به محض رسیدن به کوچه
رو به آنا میگم ماشین رو خاموش نکن
جلدی اومدم
و تا ماشین رو نگه میداره میپرم پایین
کلید که ندارم در میزنم لگد میزنم در باز میشه
میدوم سمت ساختمون
زینت جلوی در وایستاده با دیدنم میاد جلو با نگرانی میگه سلام چی شده آقا ؟
جمشید خان خوبن ؟
من - زینت تخت و وسایل اتاقم رو کجا آتیش زدی ها ؟
گیج نگاهم میکنه
با فریاد میگم کجا ؟
با من من میگه پشت ساختمون ولی همش سوخت ها !
من - تشک و لحاف و بالیشتش رو چی ؟
زینت - اونا رو انداختم توی انباری تا ...
بقیه حرفهاش رو گوش نمیکنم و میرم سمت انباری
درش رو به زور باز میکنم
بوی نا و کهنگی میخوره توی دماغم
فضاش تاریکه
دنبال کلید برق میگردم و پیداش میکنم
روشنش میکنم
اوه کلی خرت و پرت اینجاست
با چشم دنبال تشک و ...
آهان اونجاست کلی پارچه دیگه هم روش افتاده
از زیر وسایل میکشمش بیرون
از انباری خارجش میکنم پر گرد خاک و آت و اشغال شده اه چندش !
کجا جاسازش کردم ؟
گوشه هاش رو دست میندازم
چیزی نیست کنارش پاره گی داره
وای نه یعنی پیداش کردن ؟
دست میبرم داخلش آهان خودشه ایول تیکه پارچه رو درمیارم
بازش میکنم صندوقچه کوچیک جواهرات مامان مریم
داخلشه بازش میکنم
فقط یه کلیده که روش شماره داره
دیگه نه اسمی نه چیزی
اوایل خیلی کنجکاو بودم ببینم
مال کجاست ولی چون فکرم به جایی قد نداد
بی خیالش شدم
کلید رو میندازم توی جیبم و
میرم سمت در خونه
زینت با نگرانی هنوز جلوی در ساختمون وایستاده
میاد جلو و با بغض میگه آقا چی شده ؟ زبونم لال جمشید خان
تموم کردند ؟
من - نه بیمارستان بستریه
حالش خوب میشه !
زینت - یعنی آقا نمردن ؟ نمیخواین ما رو بیرون کنید ؟
من - نه بابا این چرت و پرتها چیه ؟
زینت - آخه دو ساعت پیش خانوم اومدن وسایلشون رو جمع کردند
و رفتند و به ما هم گفتن مرخصیم برای همیشه !
پرسیدم شما و آقا کجان ؟
خانوم هم زدند تو گوشم و گفتند به من ربطی نداره !
با تعجب میگم شهره کی اومده بود اینجا ؟
زینت - قبل از اومدن شما !
من - تنها بود ؟
زینت - بعله آقا یعنی ما اخراجیم ؟
من - نه بابا کجا میخوای بری ببین فقط از این به بعد رد خونه
رو برای من باز میکنی فهمیدی ؟
زینت - چشم آقا !
از خونه زدم بیرون
یعنی کجا رفته ؟ حتما رفته خونه ننه اش ولی چرا دلیلی نداره ؟
سوار ماشین شدم
کامی - هوی چی شد رفتی زیر تخت ؟
من - آره چیزی رو که دنبالش بودن پیدا کردم
کلید رو از جیبم دراوردم و بهشون
نشون دادم
کامی - این کلید صندوقچه خاله مریمه ؟
من - نه این توی صندوقچه بود فقط نمیدونم مال کجاست ؟
آنا - مال صندوق امانت بانکه مثل همین رو
من دارم !
با خوشحالی گفتم آره درسته خودشه راه بیفت !
آنا - مگه میدونی ماله کدوم بانکه ؟
من - آره مامان یکجا حساب بیشتر نداشت
کامی - درسته ولی شاید اونجا نبوده چون اگه ماله اونجا بود که
خاله قایمش نمیکرد !
آنا - کامی - درسته میگه بده به من تا بهت بگم
کلید رو دادم دستش
توی دستش زیر و رو کرد و گفت شمارش که 62 بانک هم
اول اسمش خورده ک همین !
من - خوب اینجوری دوتا بانک به این اسم بیشتر نمی مونه
بریم اونجا و باید ببینیم مال شعبه اصلیه یا
نه بخشهای دیگه اش !
آنا - باشه شعبه اصلیش کجاست ؟
آدرس رو بهش دادم و
با خودم گفتم فقط خواهشا دیگه کارم گره نخوره که شاکی
میشم و خودم رو از بالای برج میلاد پرت میکنم پایین !
آبیش تو مطمئنی ؟
با لحن مطمئنی گفتم آره با خودم گفتم اگه کارها به هم گره بخوره
خودم رو از بالای برج میلاد پرت میکنم پایین
الانم دقیقا میخوام همین کار رو بکنم !
کامی - خوبه خوشحالم که مثل همیشه سر حرف و زر زر هایی که میزنی هستی ولی
میشه قبل خریت جدیدت اون در وامونده رو ببندی پشه ها داغونم کردند !
من - یعنی دایی با اون کاغذا چیکار میکنه ؟
کامی - من میدونم ! باهموشون موشک درست میکنه
من - اوووف گوله نمک !
کامی- اینا رو ول کن چند ساعت علاف شدی یه شب تا صبح صبر کن
خان دایی میاد و میگه چی به چی شده ولی من
مطمئنم خبر بدی نیست !
من - از کجا اینقدر مطمئنی هان ؟
کامی - از اونجا که هم تو سالمی هم من چون هر وقت یه خبر یا اتفاق بد
میخواد بیوفته یه بلایی سر ما میاد !
من - برو بابا من فکر کردم چیزی میدونی که اینقدر مطمئن حرف میزنی !
کامی - آبیش !
من - هان ؟
با صدای آرومی گفت یه خواهش ازت داشتم !
چشمام زد بیرون کامی و خواهش ؟
با تعجب به قیافه اش نگاه کردم جدی جدی زل زده بود
به من با بهت گفتم بگو !
نفس عمیقی کشید و با فریاد گفت اون در لامصب رو ببند کباب شدم !
بالشت کنار دستم رو پرت کردم
سمتش که از قضا خورد توی ملاجش و آخش در اومد
من - کوفت کباب شی دلم خنک بشه
اصلا تقصیر تو و اون آنای گوربه گور شده است که
مجبورم کردین برگردیم این خراب شده !
کامی - برو نه اون تهران می موندیم که تو باز یه قتل دیگه راه بندازی ؟
با اخم گفتم مگه من جانی و قاتلم ؟
کامی - برووووووووو یعنی نیستی ؟ پس اون پرونده خوجله
چیه تو کلانتری داره خاک میخوره هان ؟
تا اومدم جوابش رو بدم آنا اومد
داخل اتاق یه لبخند خوشگل گوشه لبش بود
کامی با دیدنش نیشش باز شد تا ته گوشش !!
از روی تخت پاشد
و سلام بلند بالایی کرد
آنا هم جوابش رو داد
من - خوبی ؟
آنا - علیک سلام !
من - حالا همینی که تو گفتی چه خبر ؟
آنا خونسرد رفت روی تخت کامی نشست و با لحن معمولی گفت سلامتی !
من - از دایی خبری نشد ؟
آنا - چرا !
سریع رفتم سمتش و کنارش نشستم
من - خوب چی گفت ؟
آنا - - هیچی فقط گفت مواظب خودتون باشید و حال تمام مصدومین این
ماجراها خوبه !
من - حرفی از اون مدارک نزد که چیکارشون کرده ؟
آنا - نه گفت به هیچ عنوان برنگردیم تهران خودش حواسش به
همه چی هست !
من - یعنی چی؟
آنا - یعنی الان ساعت نزدیک دو صبحه و تو و کامی بیدارین و این
اصلا خوب نیست چون صبح خواب می مونید !
من - برای چی مگه قراره جایی بریم یا کاری بکنیم ؟ هرچند
من از فکر و خیال نمیتونم راحت بخوابم !
آنا - بهتره سعی کنی بخوابی
چون فردا روز سختی برای جفتتونه !
من - منظور ؟
چیزی نگفت و از جاش بلند شد و شب بخیری گفت و از اتاق بیرون رفت !
کامی - اینا چرا اینجوری کرد ؟
من - نمیدونم غلط نکنم یه خبری هست
ولی لو نمیده !
کامی بی خیال شونش روانداخت بالا و
با لحن شیطونی گفت - خوب پاشو برو سرجات که میخوام بخوابم
من - خوب برو اون یکی تخت
با نیش باز زل زد بهم و گفت نخیرم آنا جونیم اینجا
نشسته پس منم روی این تخت میخوابم !
بعد هم به طرز مسخره ای
هوا رو بو کرد و گفت ببین هنوز
عطر تنش رو حس میکنم !
از حرفهاش هم عصبی شدم هم تعجب کردم
از جام بلند شدم و گفتم بخواب که داری از بی خوابی چرت و پرت
میگی حالیت نیست !
کامی - نخیرم وقتی روی این تخت خوابیدم و خواب اون لبای سرخ و اناری آنا رو
دیدم که دارم باهاشون....
نمیدونم کی دستم بلند شد و خوابید روی صورت کامی
خشک شد و زل زد به من
خودمم اصلا نفهمیدم چرا اینکار رو کردم !
چند ثانیه ای نه اون حرفی زد نه من
فقط زل زده بودیم به هم
من - من ... اصلا .. نفهمیدم چطور ..
با صدای متعجبی گفت تو منو زدی ؟ تو خوابوندی تو گوش من ؟
من - منظوری نداشتم !
پوزخندی زد و گفت آره فهمیدم منظوری نداشتی
کلا تو کارهات رو بی منظور انجام میدی !
خواستم برم نزدیکش که ازم فاصله گرفت و از اتاق زد بیرون
اه گندش بزنن
دنبالش دویدم ولی اون سریعتر رفت سمت ماشین و
سریع سوار شد
وقتی به خودم اومدم که قفل درها رو هم زده بود
چند ضربه به شیشه زدم
جواب نداد
اوووف گندت بزنن آبیش الماسیان !
یعنی الان باید بگم معذرت ؟
با ناراحتی گفتم کامی ؟
ولی جواب نداد
محکمتر زدم به شیشه اونم بی تفاوت و دست به سینه پشت فرمون
نشسته بود
من - خوب بابا نفهمیدم چی شد حرفت برام گرون تموم شد !
نخیرم انگار نه انگار
تازه ضبط ماشینم روشن کرد و صداشم برد بالا
اعصابم دیگه کشش نداشت
با بلندترین صدای ممکنم داد زدم ببخشید !!!!!!!!!!!
من آبیش الماسیان ازش معذرت خواهی کردم
بعد از فریادم صدای آهنگ قطع شد و کامی بهت زده بهم نگاه میکرد
با حرص گفتم دلت خنک شد ؟ همینو میخواستی دیگه
:: بازدید از این مطلب : 600
|
امتیاز مطلب :
|
تعداد امتیازدهندگان :
|
مجموع امتیاز :